بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام
بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام

بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام

ادبیات

ما کار و دکان و پیشه را


ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم 

شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

در عشق که او جان و دل و دیده‌ی ماست 
جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم

دیگرم در سر هوای. . .

دیگرم در سر هوای دلبر فتانه نیست
دل دگر مست جوانی و می و پیمانه نیست
همچو دیروز آن جوان خام مجنون نیستم
عاقل امروز یاران دیگر آن دیوانه نیست
تا ز خواب سهمگین بیدار گردیدم دگر
جان من اندر هوای آن بت جانانه نیست
بی سبب دادم حواس و هوش و نیرو را زکف
پند گیر ای دل که این گفتار ها افسانه نیست
سوختم چون شمع و پروانه ز تاب شعله ای
در جهان چون من کسی هم شمع و هم پروانه نیست
در رهت دام است و دانه بی خبر هشیار باش
در طریق زندگانی دام هست و دانه نیست
ای جوان ناز موده برحذر باش از فسون
هیچ کس در نوجوانی عاقل و فرزانه نیست
جستجو کن تا بیایی همسر فرزانه ای
نعمتی بهتر ز نیکو همسر اندر خانه نیست
هر زن و شوی موافق طفل نیکو پرورند
گر نفاق افتد یقین آن خانه جز ویرانه نیست
خاک ره (فانی) براه همسر و اقوام گشت
یک تن از آن ناسپاسان در پی شکرانه نیست
رخنه در ملکی کند بیگانه از راه نفاق
ملتی گر متحد شد آلت بیگانه نیست

دل به دریا میزنم در قیل و قال زندگی

خسته از پژمردنم پشت خیال زندگی


در اتاق فکر من، آیینه تابوتم شده

در نبردم، در کما، با احتمال زندگی


کفشهایم رو به فردا پشت در کز کرده اند

بنده ی دیروزم و حل سوال زندگی


مثل یک گنجشک زخمی در هوای بیکسی

بی رمق نوک میزنم بر سیب کال زندگی


در همین بازی گل یا پوچ دل وا مانده ام

کیش و ماتم میکند رندان فال زندگی


عابری هم در گذر از کوچه ی ما هر زمان

باخودش حرفی زند از ابتذال زندگی

ای بی خبر از محنت روز افزونم


دانم که ندانی از جدایی چونم       


باز آی که سرگشته تر ازفرهادم


 دریاب که دیوانه تراز مجنونم