از تو با مصلحت خویش نمیپردازم |
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم |
|
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی |
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم |
|
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند |
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم |
|
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش |
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم |
|
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری |
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم |
|
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی |
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم |
|
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم |
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم |
|
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست |
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم |
|
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب |
که همه شب در چشمست به فکرت بازم |
|
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی |
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم |
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را