آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
آخرین زخمه به جان و تنِ تاری غمگین
آخرین فرصت فریاد سواری غمگین
آخرین ثانیه ها منتظر پاییزند
در تب و تاب رسیدن به قراری غمگین
هفتمین روزِ همین فصل تَرک خواهم خورد
خویش را می شکنم مثل اناری غمگین
آسمان وارث چشمانم اگر شد، خوب است
تا شود ابر و زنَد دست به کاری غمگین
زندگی حس بدی نیست ، ولی می شکند
مردی از جنس دل آینه ، آری غمگین
خودمان مساله داریم که بد می بینیم
ورنه پاییز بهار است ، بهاری غمگین
ابر وقتی از غمِ چشم تو غافل می شود
جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود
سر بچرخان ،از هوا سرشار شو،قدری بخند
دین من با خنده ی گرم تو کامل می شود
هر طرف رو می کنم ، محرابی از ابروی توست
رو بگردانی ، نماز خلق باطل می شود
می توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی نگاهت، آب اقیانوس ها گل می شود
چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر
ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود
ﻓﺘﻨﻪ ی ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﻨﺪان ﭘﯽ ﺑﯿﺪاد ﮔﺮﻓﺖ
ﻛﻪ ﺷﻜﯿﺐ دل ﻣﻦ داﻣﻦ ﻓﺮﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ
آﻧﻜﻪ آﯾﯿﻨﻪ ی ﺻﺒﺢ و ﻗﺪح ﻻﻟﻪ ﺷﻜﺴﺖ
ﺧﺎک ﺷﺐ در دﻫﻦ ﺳﻮﺳﻦ آزاد ﮔﺮﻓﺖ
آه از ﺷﻮﺧﯽ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻛﻪ ﺧﻮﻧﯿﻦ ز ﻓﻠﻚ
دﯾﺪ اﯾﻦ ﺷﯿﻮه ی ﻣﺮدم ﻛﺸﯽ و ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ
ﻣﻨﻢ و ﺷﻤﻊ دل ﺳﻮ ﺧﺘﻪ ﯾﺎرب ﻣﺪدی
ﻛﻪ دﮔﺮ ﺑﺎره ﺷﺐ آﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪ و ﺑﺎز ﮔﺮﻓﺖ
ﺷﻌﺮم از ﻧﺎﻟﻪ ی ﻋﺸﺎق ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ ﺗﺮ اﺳﺖ
داد از آن زﺧﻤﯽ ﻛﻪ دﯾﮕﺮ ره ﺑﯿﺪاد ﮔﺮﻓﺖ
ﺳﺎﯾﻪ ﻣﺎ ﻛﺸﺘﻪ ی ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻛﻪ اﯾﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻛﺎر
ﻣﺼﻠﺤﺖ را ﻣﺪد از ﺷﯿﻮه ی ﻓﺮﻫﺎد ﮔﺮﻓﺖ