گشته ام دیوان حافظ را ولی...




ای نگاهت از شبِ باغِ نظر،شیرازتر

دیگران نازند و تو از نازنینان،نازتر


چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست

چنگی از تو چنگ تر،یا سازی از تو سازتر


قصه ی گیسویت از امواجِ تحریرِ قمر

هم بلند آوازه تر شد هم بلند آوازتر


گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت

چون دو ابروی تو از ایجاز،با ایجازتر


چشم در چشمت نشستم،حیرتم از هوش رفت

چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر


از شب جادو عبورم دادی و،دیدم نبود

 جادویی از سحر چشمان تو پر اعجازتر


آنکه چشمان مرا تر کرد، اندوه تو بود

گرچه چشم عاشقان بوده ست از آغاز،تر

آن یار...


آن یار که عهد دوستاری بشکست


می‌رفت و منش گرفته دامان در دست


می‌گفت دگرباره به خوابم بینی


پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست


بهاری غمگین...


آخرین زخمه به جان و تنِ تاری غمگین


آخرین فرصت فریاد سواری غمگین


آخرین ثانیه ها منتظر پاییزند


در تب و تاب رسیدن به قراری غمگین


هفتمین روزِ همین فصل تَرک خواهم خورد


خویش را می شکنم مثل اناری غمگین


آسمان وارث چشمانم اگر شد، خوب است


تا شود ابر و زنَد دست به کاری غمگین


زندگی حس بدی نیست ، ولی می شکند


مردی از جنس دل آینه ، آری غمگین


خودمان مساله داریم که بد می بینیم


ورنه پاییز بهار است ، بهاری غمگین


 

چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر

ابر وقتی از غمِ چشم تو غافل می شود

جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود

سر بچرخان ،از هوا سرشار شو،قدری بخند

دین من با خنده ی گرم تو کامل می شود

هر طرف رو می کنم ، محرابی از ابروی توست

رو بگردانی ، نماز خلق باطل می شود

می توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی

بی نگاهت، آب اقیانوس ها گل می شود

چشم هایم را بگیر و چشم هایت را مگیر

ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود

ﻓﺘﻨﻪ ی ﭼﺸﻢ ﺗﻮ...

ﻓﺘﻨﻪ ی ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﻨﺪان ﭘﯽ ﺑﯿﺪاد ﮔﺮﻓﺖ

ﻛﻪ ﺷﻜﯿﺐ دل ﻣﻦ داﻣﻦ ﻓﺮﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ

آﻧﻜﻪ آﯾﯿﻨﻪ ی ﺻﺒﺢ و ﻗﺪح ﻻﻟﻪ ﺷﻜﺴﺖ

ﺧﺎک ﺷﺐ در دﻫﻦ ﺳﻮﺳﻦ آزاد ﮔﺮﻓﺖ

آه از ﺷﻮﺧﯽ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﻛﻪ ﺧﻮﻧﯿﻦ ز ﻓﻠﻚ

دﯾﺪ اﯾﻦ ﺷﯿﻮه ی ﻣﺮدم ﻛﺸﯽ و ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺖ

ﻣﻨﻢ و ﺷﻤﻊ دل ﺳﻮ ﺧﺘﻪ ﯾﺎرب ﻣﺪدی

ﻛﻪ دﮔﺮ ﺑﺎره ﺷﺐ آﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪ و ﺑﺎز ﮔﺮﻓﺖ

ﺷﻌﺮم از ﻧﺎﻟﻪ ی ﻋﺸﺎق ﻏﻢ اﻧﮕﯿﺰ ﺗﺮ اﺳﺖ

داد از آن زﺧﻤﯽ ﻛﻪ دﯾﮕﺮ ره ﺑﯿﺪاد ﮔﺮﻓﺖ

ﺳﺎﯾﻪ ﻣﺎ ﻛﺸﺘﻪ ی ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻛﻪ اﯾﻦ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻛﺎر

 ﻣﺼﻠﺤﺖ را ﻣﺪد از ﺷﯿﻮه ی ﻓﺮﻫﺎد ﮔﺮﻓﺖ