بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام
بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام

بـــــــــــــــــــــام تا شــــــــــــــــام

ادبیات

دیگرم در سر هوای. . .

دیگرم در سر هوای دلبر فتانه نیست
دل دگر مست جوانی و می و پیمانه نیست
همچو دیروز آن جوان خام مجنون نیستم
عاقل امروز یاران دیگر آن دیوانه نیست
تا ز خواب سهمگین بیدار گردیدم دگر
جان من اندر هوای آن بت جانانه نیست
بی سبب دادم حواس و هوش و نیرو را زکف
پند گیر ای دل که این گفتار ها افسانه نیست
سوختم چون شمع و پروانه ز تاب شعله ای
در جهان چون من کسی هم شمع و هم پروانه نیست
در رهت دام است و دانه بی خبر هشیار باش
در طریق زندگانی دام هست و دانه نیست
ای جوان ناز موده برحذر باش از فسون
هیچ کس در نوجوانی عاقل و فرزانه نیست
جستجو کن تا بیایی همسر فرزانه ای
نعمتی بهتر ز نیکو همسر اندر خانه نیست
هر زن و شوی موافق طفل نیکو پرورند
گر نفاق افتد یقین آن خانه جز ویرانه نیست
خاک ره (فانی) براه همسر و اقوام گشت
یک تن از آن ناسپاسان در پی شکرانه نیست
رخنه در ملکی کند بیگانه از راه نفاق
ملتی گر متحد شد آلت بیگانه نیست

دل به دریا میزنم در قیل و قال زندگی

خسته از پژمردنم پشت خیال زندگی


در اتاق فکر من، آیینه تابوتم شده

در نبردم، در کما، با احتمال زندگی


کفشهایم رو به فردا پشت در کز کرده اند

بنده ی دیروزم و حل سوال زندگی


مثل یک گنجشک زخمی در هوای بیکسی

بی رمق نوک میزنم بر سیب کال زندگی


در همین بازی گل یا پوچ دل وا مانده ام

کیش و ماتم میکند رندان فال زندگی


عابری هم در گذر از کوچه ی ما هر زمان

باخودش حرفی زند از ابتذال زندگی

ای بی خبر از محنت روز افزونم


دانم که ندانی از جدایی چونم       


باز آی که سرگشته تر ازفرهادم


 دریاب که دیوانه تراز مجنونم

مرا کز عشق به  ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی خاک عشق آبی ندارد

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

جهان عشقست  ودیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی

اگر بی عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

کسی کز عشق خالی شد فسردست

گرش صد جان بود و بی عشق مردست

اگرخود عشق هیچ افسون نداند

نه از سودای خویشت وارهاند

ز سوز عشق بهتر در جهان چیست

که بی او گل نخندید ابر نگریست

شنیدم عاشقی را بود مستی

و ازآنجا خاست اول بت پرستی

گر آتش در زمین منفذ نیابد

زمین بشکافد و بالا شتابد

و گر آبی بماند در هوا دیر

به میل طبع هم راجع شود زیر

طبایع جز کشش کاری ندانند

حکیمان این کشش را عشق خوانند

گر اندیشه کنی از راه بینش

به عشق است ایستاده آفرینش

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید ، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق !
    
              ◀◀فاضل نظری▶▶