امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
پرسیدم ازو واسطهٔ هجران را
گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب
من جان توام کسی نبیند جان را
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و منش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
آخرین زخمه به جان و تنِ تاری غمگین
آخرین فرصت فریاد سواری غمگین
آخرین ثانیه ها منتظر پاییزند
در تب و تاب رسیدن به قراری غمگین
هفتمین روزِ همین فصل تَرک خواهم خورد
خویش را می شکنم مثل اناری غمگین
آسمان وارث چشمانم اگر شد، خوب است
تا شود ابر و زنَد دست به کاری غمگین
زندگی حس بدی نیست ، ولی می شکند
مردی از جنس دل آینه ، آری غمگین
خودمان مساله داریم که بد می بینیم
ورنه پاییز بهار است ، بهاری غمگین