ای چشم تو دشتی پُر آهوی رمیده
انگار که طوفان غزل در تو وزیده
دریاچهی موسیقی امواج رهایی
با قافیهی دستهی قوهای پریده
اینقدر که شیرینی و آنقدر که زیبا
ده قرن دری گفتن ِ انگشت گزیده
هم خواجه کنار آمده با زُهد پس از تو
هم شیخِ اجل دست ز معشوق کشیده
صندوقچهی مبهم اسرار عروضی
المعجم ازین دست که داری نشنیده
انگار خراسانی و هندی و عراقی
رودند و تو دریای به وصلش نرسیده
با مثنوی آرام مگر شعر بگیرد؟
تا فقر قوافی نفسش را نبریده
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم |
همچو پروانه که میسوزم و در پروازم |
|
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی |
ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم |
|
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند |
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم |
|
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش |
تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم |
|
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری |
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم |
|
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی |
از من این جرم نیاید که خلاف آغازم |
|
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم |
سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم |
|
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست |
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم |
|
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب |
که همه شب در چشمست به فکرت بازم |
|
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی |
درد عشقست ندانم که چه درمان سازم |